مرگ من روزی فـــرا خـــواهد رسید

در بهـــــاری روشن از امــواج نـــور
در زمستــــان غبــــار آلــــــود و دور
یـا خـزانی خـالی از فریــــــاد و شور
مرگ من روزی فــــرا خــواهد رسید
روزی از این تلـــخ و شیرین روزهـا
روز پـــوچی همچو روزان دگــــــــر
ســــایه ای ز امروزهـــا ، دیروزهــا
دیدگـــــانم همچو دالان هــــای تــــــار
گـــونه هـــایم همچو مرمر هـای سرد
ناگهــــان خـــوابی مرا خـــواهد ربود
من تهی خــــواهم شد از فریــــاد درد
خـاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره کـــه در خــــاکم نهند
آه ... شـــــاید عــــاشقـــــانم نیمه شب
گــــل به روی گـــــور غمنــــاکم نهند
بعد من ، نـــــاگه به یک سو می روند
پـــرده هــــــای تیره ی دنیــــــــای من
چشمهـــــای ناشنـــــاسی می خـــــزند
روی کــــــاغذ هـــا و دفترهـــــای من
در اتــــــاق کــــــــوچکم پـــــا می نهد
بعد من ، بــــا یـــــاد من بیگــــــانه ای
در بـــر آئینه می مـــــاند به جــــــــای
تــــــــار موئی ، نقش دستی ، شانه ای
می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مــــــانده ویران می شود
روح من چــــون بــادبــان قـــــــــایـقی
در افقهـــــا دور و پنهـــــــان می شود
می شتــــــابد از پـی هم بی شکـــــیب
روزهــــا و هفته هـــــــا و ماه هـــــــا
چشم تــــو در انتظــــــــار نــــــامه ای
خیره می مــــاند بــــه چشم راه هــــــا
لیک دیگــــر پیکـــــر سرد مــــــــــرا
می فشـــــارد خاک دامنگیر خــــاک !
بی تو ، دور از ضربه هـــــای قلب تو
قلب من می پوسد آنجــــــا زیر خــاک
بعد هـــــا نــــــام مرا بــــــاران و بــاد
نــــــرم می شویند از رخســــار سنگ
گور من گمنــــــام می مــــــــاند به راه
فارغ از افســـــانه هـــای نــــام و ننگ

بابا گوشیم گرفت چه جوری و چراش حوصله گفتنشو ندارم فقط در این 

حد میگم که گوشی خودم سوختو گوشی مهدی گرفتم که بابا دید

و گوشی گرفت سیم کارتمم گرفت 

مهدی خونمون بود اومده بود گرافیک لپ تاپم درست کنه

تو گوشیش بودم که یهو یه چت اومد گوشی ازم گرفت هی گفتم بده نداد

اماده شدم برم هیت مهدی هم پاشد که بره من اومدم بیرون باهاش حرف نزدم 

گفت وایسا وای نستادم تا موتورش روشن کنه نم نم از کوچه رو به رویی میرفتم 

مهدی اومد دنبالم منو برد یه پارک پرت تو محل بحثمون بالا گرفت برام توضیح داد

ولی من قبول نمیکردم گذاشتم برم 

گفت اگه بری همه چی تمومه ساعت 8:30 شب بود کل پارکم تاریک بود

نمیذاشت برم نشستم گریه کردم اومد پیشم

رفتم یه جا دیگه نشستم اومد پیشم نشست گفت همه چی درست میکنم

دیگه نمیذارم عذاب بکشی پاشو بریم

هی میگفت بریمو من میگفتم برو مجبورم کرد سوار موتور شم گفتم بره پارک کجا  رفت دارو خونه نمیدونم چی خرید وقتی اومد بیرون دیدم قرص خریده یه قرصی خورد اومد رفتیم اون پارکه که بهش گفته بودم

موتورش بد جایی بود منم اومدم این سر پارک بعد گفتم بره موتور بیاره میخواستم

برم میخواستم فرار کنم از دست همه مهدی که رفت منم دوییدم وسط خیابون میخواستم بمیرم

نتونستم گفتم بذارم برم رفتم یه خیابون اون ور تر پشیمون شدم

برگشتم مهدی داشت با موتور می اومد سمتم

رفتم نشستم رو همون نیمکته که روش بودم

اومد سمتم وایساد جولوم گریه میکرد میخواستم برم

میگفت با هم بریم منم میام

گفتم جایی که من میرم تورو راه نمیدن گفت میدن بریم با هم

نشست پیشم گریه میکرد

گفت قرص میخوری میدونستم ترامادول میگه سر یه جریان هایی

گفتم اره میخورم یه بسته از جیبش در اورد همش خالی کرد تو دهنش

پریدم دهنش گرفتم ولی قورتشون داده بود نشستم جولو پاش رو زمین

زجه میزدم بریم دکتر معدتو بشورن

جیغ میزدم گریه میکردم میگف نمیام التماسش میکردم 

گفت پاشو بریم یه جا خورم زدم زمین افتادم زمین گریه میکردم

گفتم بیا ماشین میگیرم کلید موتور بده قفلش کنم هق هق میکردم

صدام در نمی اومد بریده بریده حرف میزدم 

منو برد دم یه مغازه گفت برام شیر بخر

پریدم تو مغازه شیر خریدم گفت ابلیمو هم بخر خریدم رفتیم تو یه پارک دیگه شیرو خورد 

روشم ابلیمو خورد که بالا بیاره ولی نمی اورد فکر میکردم حالش خوب شده

رفتیم نشستیم تعذیه ببینیم یه بسته دیگه از جیبش در اورد ریختش رو زمین 

گفت چرا نمیخواستی بمیرم گفتم چون عاشقتم دیوونه

بهم گفت اگه چیزی شد تو برو که مامانش اینا نکن تقصیر منه

گفتم بریم دکتر مهدی؟

گفت بریم حالش خیلی بد بود گفتم چند تا خوردی گفت سه تا بسته

کلید رو چمنا جا گذاشته بود رفتم که بر دارم بسته قرص هم برداشتم گفتم لازمش دارم

یک ساعت گذشته بود رفتیم دم درمونگاه وایساد بیرون

من رفتم بپرسم مرده گفت از وقتش گذشته ببرش لقمان حکیم

اومدم بیرون پیشم پول نداشتم ببرمش لقمان حکیم

زنگ زدم پدرام دوستش پدرام گفت دارم میام ببرش تو درمانگاه دارم میام

مهدی رنگش شده بود کچ دیوار ساعت 10 بود گفت برم از داروخونه هم بپرسم گفتم باشه

رفتم از داروخونه ای هم پرسیدم گفت ببرمش بیمارستان اومدم بیرون

دیدم افتاده به صورت زمین داره تشنج میکنه

بر گشتم به دکتر دارو خونه گفتم وای داره تشنج میکنه

شیشه ابلیمو اینا دستم بود انداختم زمین دوییدم سمتش برش گردوندم صورتش پر خون بود 

جیغ زدم دستم کردم تو دهنش فکش باز کنم بتونه نفس بکشه

چشماش رفت سفید شد من داد میزدم مهدی عشقم مهدی پاشو مهدی تروخدا

مردم نگام میکردن دکترا داشتن نگام میکردن داد زدم چرا نگام میکنید 

ترو خدا داره میمیره یه کاری کنید بغلش کردن بردنش تو مطب 

دستو پام میلرزید زنگ زدم اورژانس فقط جیغ میزدم قطع شد 

دوییدم رفتم تو مطب رو تخت بازم میلرزید

یکی اومد بهم یکم اب داد کیف پولم همه چیم گم کرده بودم گیج میزدم

دکتره بهم گفت برم تو بالا سرش رفتم دیدمش گفتم مهدی عشقم مهدی من

دکتره صداش میکرد میگفت مهدی جوابش بده داره سکته میکنه بد بخت

از این ورم پدرام زنگ میزد جوابش میدادم

دکتره منو کشید تو اتاقش گفت چی خورده گشتم دنبال بسته قرص پیدا نکردم

رفتم دم در مطب گشتم رو زمین بود اوردم دادم بهش گفت چقدر از این خورده گفتم سه بسته 

دو بسته شو تو دارو خونه خورده بود گفت 3 خشاب ترامادول 100 خورده باید ببریدش لقمان حکیم

زنگ زدن امبولانس اومد مهدی دستش میکرد تو موهاش سرش میخواروند

عوارض قرص بود زنگ زدم پدرام گفتم دارن میبرنش من چیکار کنم گفت برید من میام اونجا 

مهدی تو مطب کلی بالا اورد با ویلچر بردنش دم مطب

دست خودش نبود داد بیداد میکرد گریه میکرد میرفتم جلوش میگفتم هیس ساکت شو زشته 

ساکت باش ساکت میشد ویلچره کچ شد افتاد رو زمین اومدم بلندش کنم نتونستم

نه که نتونم دستم وسایل بود مهدی بلند کردن گرفتنش که راه بره راه میرفت گذاشتیمش تو امبولانس سرشم پانسمان کرده بودن ابروش شکاف برداشته بود

تو امبولانس گریه میکرد میگفت مردم گریه نکنیا منم میگفتم ساکت شو

میگفت میترسم نمیخوام بمیرم میخندیدم بهش میگفتم نمیذارم بمیری من پیشتم

میگفت برو خونه منم میگفتم نه نمیرم تنهات نمیذارم ساعت 11 بود رسیدیم لقمان حکیم 

گذاشتنش رو تخت رومدن ماینه کردنش به من گفتن برم پرونده تشکیل بدم باید بستری بشه

رفتم پرونده تشکیل دادم براش بهمگفتم 500 تومن پول واریز کنم

نداشتم فرستادنم کشیک اداری رفتم صحبت کردم گفتم کاراشو بکنید زنگ زدم دوستاش بیان

پروندمو امضا کرد بردم تحویل دادم رفتم پیشش

گفت زنگ بزن محمد بگو موتورو بره برداره کمی تا قسمتی به هوش بود میفهمید 

بعد چشماش میرفت دوباره میزدم تو صورتش میپرید

زنگ زدم محمد بهش جریان گفتم گفت من میرم سر میزنم به موتور میام لقمان حکیم 

دوستاش اومدن خدا خیرشون بده مهدی باید میبردیم رادیولوژی و سیتی اسکن

شونش درد میکرد

بردیم کاراش کردیم دیگه کامل بیدار بود گوشیش خاموش شده بود

گفت زنگ بزنم خونه زنگ زدم خونه مامان اینا اومدن لقمان حکیم

مهدی گفت نمیخواد بمونه

دوستاش زنگ زدن داداشش و دایی حسینش اومدن

بعد مهدی به همشون گفت برن کلی تشکر کرد و همشون رفتن

چون من اورده بودم من حق داشتم ترخیصش کنم میخواست بره نمیخواست بمونه

رفتم امضا دادم اثر انگشت زدم ترخیص شد

مامانم اومد مهدی قرار شد با ما بیاد بابا تو ماشین بود

اومدش نشست تو ماشین بار اولش بود با بابا رو به رو میشد 

یه داستان سر هم کردیم بابا هم تیکه شو بهمون انداخت من و مامان سر کوچه پیاده کرد 

رفت مهدی برسونه

اومد خونه جنگ من شرو شد حرف زدیم بحث کردیم گفتم شما من محدود کردین

قاطی کرد گفت دیگه محدودت نمیکنم گم شو برو بیرون از خونه

میخواستم برم ولی با اون حال مهدی نمیشد

صبر میکنم درسم تموم شه بعد واسه بار اخر میگم میخوامش اگه ندادن میذارم میرم

میرم زندگیم باهاش شرو میکنم دوتایی

من مطمئنم میخوامش و خوشبخت میشم باهاش عشق ما خیلی بیشتره....

[ 15 / 7 / 1395برچسب:,

] [ 15:28 ] [ tarsa ]

[ ]

ببین غمگینم
ببین دلتنگ دیدارم...
ببین
خوابم نمی آید،
بیدارم...
نگفتم تا کنون، اما کنون بشنو:
تورا بیش از همه کس دوست میدارم

زندگی من هر روز میگذشت من عذاب میکشیدم

هر روز یه داستان با خونه داشتم هر روز کتک میخوردم

تصمیم خودم گرفتم که برم ولی قطعی نبود راستش میترسیدم جریان که به مهدی گفتم بیشتر مجابم کرد که برم که این وضعیت درست شه وضعیت بدی بود

همون شبی که به مهدی گفتم قرار شد صبحش از خونه بزنم بیرون مامان اینا یک ماه قبلش بهم گفته بودن بیخیال مهدی بشم منم وانمود میکردم که همه چی تموم شده ولی قرار های دزدکی مون داشتیم خودشون میخواستن که این طوری بشه من گفتم تموم کردم اوضاع بهتر نشد که بد ترم شد منو مهدی تا صبح پلک رو هم نذاشتیم کار سختی بود یه دختر 17 ساله بزاره از خونه بره

میترسیدم خیلی میترسیدم مهدی میگفت نگران نباش با نگار صحبت میکنم بریم خونشون نگار عروس عمه مهدی بود با شوهرش پسر عمه مهدی مشکل داشت و شوهرش خونه نمی اومد  صبح میرفت سرکار تا ساعت 6 غروب تقریبا 5 صبح بود مهدی به من گفت پاشو وسایل هات جمع کن راستی راستی داشتم میرفتم به مهدی گفته بودم زیاد امیدوار من نباش من لحظه اخر جا میزنم میترسم کوله پشتی مو برداشتمو چند تا لباس چرت و پرت جمع کردم انداختم توش شلوار لی مو پوشیدم از روش یه شلوار گشاد تو خونه ای پوشیدم نشستم هوا روشن بشه هی به مهدی میگفتم من میترسم میگف نگران نباش نه از این که دارم میرما نه من اعتماد کامل به مهدی داشتم از این میترسیدم بیدار شن منو ببینن خونه ما یه خوابه و مامان اینا تو پذیرایی میخوابن با در خونه فاصله زیادی ندارن راحت میتونن ببین وقتی میرم بیرون از تو کیف مدارکا شناسنامه و برگه تحویل کارت ملیم برداشتم نشستم تا وقتش بشه که حس کنم تو خواب عمیقن بپیچم دستشویی بغل در ورودی خونست چند باری تا دم در رفتم و نتونستم رفتم تو دستشویی بد ترین چیز این بود که یه ابجی شیر خواره دارم هر آن امکان داشت النا گریه کنه و شیر بخواد و من لو برم نامه ای که قرار بود من حرفام توش بنویسمو نوشتم تو نامه نوشته بودم همه مشکلاتمو گفته بودم جایی میرم که دست هیچ نامحرمی بهم نمیرسه نگفته بودم با مهدیم نمیخواستم مهدی بکشم وسط میخواستم بفهمن به خاطر مهدی نیست که رفتم  نشسته بودم تو اتاق که مهدی پی ام داد دم درم بیا حالا من نمیدونستم کوله پشتی مو چه جوری ردش کنم میترسیدم از بالکن بندازم پایین صدا بده بیدارشن سه بار سعی کردم بندازمشو نتونستم بار اخر گفتم به درک مرگ یه بار شیون یه بار دیگه تصمیمم گرفته بودم پرت کردم از پنجره افتاد تو حیات کلید خونه رو از تو دسته کلید مامان بر داشته بودم تو رفتم دم در در باز کردم و رفتم بیرون کلید انداختم تو درو پیچوندم درو تا بی صدا ببندمش کتونی هام گرفتم دستمو پله هارو 4 تا یکی کردم مهدی دم در بود و هنوز نمیدونست من خلاص شدم بهش گفته بودم صبر کن میام رسیدم دم در ورودی حیاط ما پشت ساختمون بود شلوار خونگی مو همون وسط کشیدم پایین پله ها رفتم پایین تو پارکینگ دوییدم سمت حیاط زیپ کوله باز کردم مانتو و شالم برداشتم شالم شرم کردم مانتومم تنم کردم وقت نداشتم دکمه هاش ببندم دوییدم سمت پله ها شلوارم که وسط زمین بود انداختم تو کوله کتونی هام پام کردم بندش جوری بسته بودم که نیازی به بستن بند نبود کوله گرفتم بغلم در باز کردم مهدی دم در بود تا منو دید گفت بدو پشتتم نگاه نکن دوییدم تا سر کوچه مهدی هم پشتم میدویید کوله دادم دستش زیپ کوله بست منم شرو کردم دکمه های مانتوم بستم ساعت 8 صبح بود رفتیم از کوچه رو به رویی رفتیم تو اون یکی خیابون ماشین گرفت رفتیم ازادی پارک المهدی گشنمون بود رفت چهار تا کیک و دوتا شیر کاکائو خرید اورد من مال خودم خوردم اونم مجبور کردم بخوره شیر کاکائو شو فقط خورد کیکشم دادیم به اردکای توی پارک همین جوری قدم میزدیم منتظر بودیم نگار زنگ بزنه بریم کلید بگیریم بریم خونه ساعت 10 بودو هنوز مامان اینا نفهمیده بودن نگار زنگ زدو گفت کجایید گفتیم پارکیم گفت بیاید محل کارم کلید بهتون بدم تو راه که داشتیم میرفتیم بابا زنگ زد بر نداشتم اس داد بابا کجایی بیا با هم حرف بزنیم نامه خونده بود که این همه اروم بود من گوشی دادم دست مهدی اونا التماس میکردنو من عین خیالم نبود وقتایی که مامان کتکم میزد باید فکر اینجاهاشو میکرد رفتیم از نگار کلید گرفتیم و رفتیم خونه نگار اینا خسته بودم جا انداختم بخوابم مهدی هم قرار شد بره دم مغازه که اگه مامانم اینا رفتن اونجا بگه من از هیچی خبر ندارم فکر کنم ساعت 3 بود حس کردم یکی داره قربون صدقه ام میره دست میکشه رو موهام بوسم میکنه چشمم باز کردم دیدم مهدی گفتم اومدی عشقم گفت اره خانومم پاشو برات غذا گرفتم بخوری برام هات میکس گرفته بود اصلا میل نداشتم گفتم نمیخورم مهدی گفت نه بخور باید بخوری زور زورکی خوردم مهدیم خسته بود گرفتیم خوابیدیم که یکی اومد زنگ زد پریدم مهدی هنوز خواب بود نگار بود به نگار نگفته بودیم که من فرار کردم که 4 روز دیگه خواستیم ازدواج کنیم برامون بد نشه نگه دختره فلانه راجب شوهر نگار که بهش خیانت کرده حرف میزدیم هممون حالمون بد بود تصمیم گرفتیم بریم دریاچه ساعت 12 شب بود و من قرار نبود برم خونه از این ورم اتنا به مهدی زنگ زده بود گفته بود از الناز خبر داری که این شد بل که مهدی بگه من فهمیدم الناز خونه نیست مامانمم زنگ زده بود به مهدی ولی بروز نداده بود قرار بود مهدی منو پیدا کنه و مثلا من تو شاه عبد العظیم بودم خلاصه رفتیم دریاچه شام پیتزا خوردیم با نگار و ستایش هیچ کدوممون میل نداشتیم که بخوریم  مامان به مهدی گفته بود الناز خونه خالش بوده مهدی گفته بود بهش بازم داری دروغ میگی من الناز پیدا کردم دارم میرم دنبالش بعد زنگ زده بود مهدی نمیدونم چی گفته بود مهدی نشست وسط دریاچه گریه کرد منم باهاش گریه کردم قرار شد برگردیم خونه سر کوچه نگار اینا بودیم که مامان زنگ زد و مهدی گفت من میدونم کجاست منتظرم بیاد بیرون رفتیم خونه نگار جامون انداخت تو اتاق اولین شبی که با هم خوابیدیم خیلی لذت بخش بود دوست داشتم صبح پاشدم زهر مارمون شد اینا گیر دادن باید بیای خونه و منم نرفتم خاله زهرا زنگ زد گفت برم اونجا منم رفتم یه شب موندم فرداش مامان اومد دوست نداشتم بیاد اومد سیم جینم کرد منم یه داستان ساختگی سر هم کردم تحویلشون دادم بابا رفته بود شکایت کنه بهش گفته بودن وقتی دخترت خودش رفته کاری از ما بر نمیاد اومدن راجب دکترم حرف زدن که من گفتم بریم مشکلی ندارم ولی نبردنم فکر کنم قانع شدن اون شبم  من موندم بابا اومد شام اونجا  هیچ حرفی بهم نزد و مامان برد خونه فردا شبش قرار بود بریم خونه عموم اومدن دنبالم و رفتیم اونجا قرار شد راجب این رفتن من دیگه هیچ وقت حرفی پیش نیاد یه مدت خوب شده بودن اما باز شرو شد جنگا و دعوا ها شرو شده بود فقط دیگه کتک نمیخوردم تا.....

[ 15 / 7 / 1395برچسب:,

] [ 13:47 ] [ tarsa ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه